چهارشنبه.
من هر شب خواب می بینم. دیشب خواب دیدم که مدیر مسئول نشریه اون قدر قدش بلند شده که من نمی تونم چشم هایش را ببینم. خواب دیدم که معلم دینی سال سوم برامون ماکارونی درست می کند. یک بار خواب دیدم که پلیسم توی اون خواب من خودم نبودم، یکی دیگه بودم با موهای لخت و کوتاه مثل پلیس های خارجی. من یک بار خواب آخرین روز سال رو دیدم من اون موقع گریه کردم. صبح که بلند شدم خوشحال بودم. بعد از این که فهمیدم اون فقط یه خوابه.
آخر روز بغل سطل آشغال ایستادم. بدنم آن قدر خسته بودم که توان بالا زدن عینکم را هم نداشتم. اما چشم هایم خسته نبودند. با بی رمقی به آسمان خیره شدم و آن وقت بود که قاصدک را دیدم.
قبل از این که بفهمم اون یه قاصدکه فکر کردم شاید یک جونور سفید باشه با بال های شفاف که آرام آرام پرواز می کنه. من از جونور های سفید پرنده خوشم نمی آمد می خواستم بگیرمش از دستم در رفت. عینکم را که بالا زدم دیدم که اون یک قاصدکه. قاصدک رفت.
بچه که بودم دوستم به من گفت که اگر قاصدک پیدا کنم اون آرزو هام رو برآورده می کنه. اون گفت هر وقت یک قاصدک دیدم بگیرمش و آرزو کنم و فوتش کنم. انگار فردای آن روز دنیا پر شده بود از قاصدک هایی که آرزو برآورده می کردن.
من آخر روز بغل سطل آشغال یک قاصدک دیدم. شاید خبر اورده بود که آرزوم رو برآورده کرده...
شب که شد در خواب هایم نه از آدم های قد بلند خبری بود نه از ماکارونی و پلیس بازی...خواب هایم شده بودند پر از قاصدک هایی که آرزو برآورده می کنند...
هر چه سریع تر برای وراجی کردن به یک گوش شنوا نیازمندیم........................